نمی خوام!


نمی خوام! من این حس رو نمی خوام!


نمی خوام ساعت 4 صبح بیدار باشم و بی خودی توی اینترنت بچرخم. برم توی facebook و هی عکس های دوستهای قدیمی رو نگاه کنم. آخه که چی؟ که بعد یادم بیاد که چه روز های خوبی رو باهاشون گذروندم؟ که یادم بیاد که چفدر دلم براشون تنگ شده؟ نه ، نمی خوام.


نمی خوام عکس های تهران رو نگاه کنم. که یادم بیاد درخت های چنار توی کوچه مون این موقع سال چقدر قشنگ می شدن. که ترانه دیگه فقط 1 دبوار باهام فاصله نداره یا گلنار اون ور خیابون نیست. که چقدر وقته صدای اذان رو نشنیدم. اینکه دلم برای پرده های بنفش اتاقم تنگ شده. و این که هر جای دنیا که برم دیگه بوی اون خونه رو حس نخواهم کرد. 


نمی خوام پله های سفید دکتر حسابی ، راهرو های دراز سمیه ، یا حوض همیشه کثیف دانشکده علوم یادم بیاد.


نمی خوام دوچرخه سواری تو فرشته، خرید توی شهرک، و ماشین سواری تو جردن یادم بیاد. 


نمی خوام بدونم که این 4امین سالی بود که سکوت برف رو حس نکردم. 


نه نمی خوام. نمی خوام هر بار شاه توت می خورم یاد کرج بیافتم، با گیلاس یاد کن، و با لبو یاد پل تجریش. 


نمی خوام با این همه خوش رفتاری هایی که زندگی به حالم کرده، و با این همه زیبایی و شادی و آزادی که دور و برمه، ساعت 4 صبح بیدار بشینم و به گذشته فکر کنم.


نه، اصلا نمی خوام ...