بابام داره چمدوناش رو می بنده... چقدر این ۴۰ روز زود گذشت...

کار جدید

سلام

این ۲-۳ هفته انقدر شلوغ و پر سر و صدا بودن که ...

از Spago شروع می کنم: الان ۳ هفته است که اونجا کار کردم. هفته ی اول و دوم خیلی سخت بود. اصلا نمی دونستم که دارم چی کار می کنم و همه اش اشتباه می کردم... ولی بالاخره یاد گرفتم و این هفته ی گذشته که هفته ی سوم باشه، همه چیز به خوبی پیش رفت. ماجرا از این قراره که هر روز صبح ساعت ۷:۳۰ که می رسم اونجا باید تمام فضای کاری خودم رو تمیز کنم و از اول بچینم. یعنی تمام سس های مورد نیاز رو بریزم توی بطریهاشون و تمام بستنی ها رو از اول بزنم تا نرم بشن و یه عالمه شیرینی بپزم و نون ها رو آماده کنم. بعد هر رو حداقل ۴ تا کار دیگه هم باید انجام بدم که مربوط به کل رستورانه. مثلا دیروز باید ۲۰ پوند (می شه تقریبا ۱۰ کیلو) سیب رو رنده می کردم، ۳۵ تا دسر شکلاتی درست می کردم، ۳۰ تا تارت سیب درست می کردم و آب نارنگی می گرفتم. و در تمام این مدت باید حواسم به جلوی رستوران هم باشه و به محض این که دستور دسر بیاد باید برم و دسر رو تحویل بدم! خلاصه که خیلی کار هست، ولی داره بهم خیلی خوش می گذره. اولا چون Spago یکی از بهترین رستوران های LA هستش. دوما چون یه عالمه آدم معروف هر روز اونجا پیداشون می شه ( و ازم امضا گرفتن که به کسی نگم!) سوما این که یه عالمه آشپز معروف اونجا رفت و آمد می کنن! خود Sherry Yard و Wolfgang Puck که به کنار (جفتشون هر روز اونجا هستن!) ولی از جاهای دیگه هم هر چند وقت یه بار یکی میاد و یه روز کار میکنه... آخر از همه هم این که ادم هایی که اونجا کار می کنن تقریبا همه خیلی آدم های خوبی هستن و کار کردن باهاشون کیف داره!

از Spago که بگذریم... الان 1 ماهه که بابام اینجا هست و من کلی خوشحالم. ولی هفته ی دیگه داره بر می گرده. اصلا دلم نمی خواد که بره، ولی می گه کار داره و باید بره... این 2-3 هفته که من ساعت 5:30 صبح بیدار می شدم که برم سر کار ( 1 ساعت از اینجا تا Spago راهه) بابا هم بیدار می شد و با هم صبجانه می خوردیم... دلم براش تنگ می شه (دوباره)...

هفته پیش کلی برنامه های جورواجور داشتم! ۵شنبه شب تولد ۲ تا زا دوستای H&M ام بود رفتم باهاشون یه رستوران مکزیکی. کلی خوش گذشت و انقدر از دست اونها خندیدم که نگو! جمعه شب هم تولد صنم بود و بردیمش بیرون و کلی خوش گذشت. آخه یعد از شام یه دفعه دلمون خواست بریم کیک بخریم که صنم باید شمع فوت کنه! خلاصه ۱۱ شب ما رفتیم سوپر مارکت و یه کیک یخ زده خریدیم و اوردیم خونه تا صنم شمعهاش رو فوت کنه!!!!!!!!! شنبه شب هم که جای خود دارد! با ty و andrew رفتیم یه رستوران مراکشی. بسیییییییییییییییییییییییار غذای خوشمزه و دلچسبی بود و و البته با ty و andrew همیشه خوش می گذره!

این هفته هنوز برنامه ای ندارم. البته سمن داره میاد این ورا... شاید بتونم ببینمش.

سلام

حرف و خبر زیاد هست و من انقدر خسته که همین چند کلمه رو هم دارم به زور تایپ می کنم... بعدا می نویسم...