مسابقه

جمعه قبل از اینکه کلاس تموم بشه، یک نفر اومد سر کلاس و بهمون خبر داد که مرحله اول یه مسابقه بزرگ آشپزی در سپتامبر در مدرسه ی ما برگزار می شه و اگر هر کدوم از ما تصمیم بگیریم که توی مسابقه شرکت کنیم تمام مدرسه در اختیارمون خواهد بود و می تونیم بریم اونجا تمرین کنیم و ... قراره هر کی ببره ( منظورم تمام مراحل هستش ) جایزه اش  ۱۰۰٫۰۰۰ دلار بعلاوه ی ۱ سال کار با یکی از بهترین آشپزهای آمریکا باشه.

از لحظه ای که این مسابقه رو اعلام کردن، تمام کلاس برگشتن طرف من که: تو باید شرکت کنی!

داشتم کف می کردم. مخصوصا وقتی دیدم که Ty هم داره همین رو می گه. آخه همه می دونن که Ty آشپزیش از من بهتره! بهش می گم که خودت چی؟ می گه اگر تو شرکت کنی، من هم شرکت می کنم!!!!!!

ولی اگر بدونین من چقدر از مسابقه دادن بدم میاد!!!!! از رقیب داشتم خوشم میاد، چون اگر رقیب نداشته باشم معمولا کار نمی کنم... ولی از اینکه مسابقه بدم خیلی بدم میاد... حالا کاملا گیر کردم. از یه طرف وقتی می بینم این همه آدم بهم می گن که شرکت کنم، فکر می کنم که حتما یه چیزی توی من دیدن که فکر می کنن یه شانسی برای برنده شدن دارم... ولی از یه طرف دیگه خودم محدودیت های خودم رو می دونم و می دونم که از من بهتر خیلی ها هستن...

تا فردا وقت دارم که تصمیم بگیرم.

رستوران

۱ هفته دیگه هم از مدرسه گذشت. ۲ هفته مونده تا تموم بشه. ۲ هفته تا اینکه بتونم صبح ها بخوابم!!!

امروز برای صبحانه با دوستهای H&M قرار داشتم. کلی خوش گذشت. بعدش هم ، بعد از مدتها، رفتم خرید. و از اونجا که ما آشپز ها رو هر جا ببری، حتما یه وسیله ای مربوط به آشپزی پیدا می کنیم که بخریم، من هم در طول خرید، رفتم مغازه ی Su La Table و یه سنگ چاقو تیز کن خریدم!!!!

 در طول ۲ هفته ی گذشته، سر کار، کلی هنر ریختم!!! یه پیتزا درست کردم که اسمش رو گذاشتم <<پیتزا مدیترانه>>. برای cheesecake هاشون سس کارامل و مخلوط میوه درست کردم. شعله زرد و حلوا پختم. هوموس و سالاد شیرازی شون رو هم کلی دستکاری کردم و خیلی بهتر شده!  حالا امروز ممکنه اگر وقت کنم براشون سوهان عسلی درست کنم. می خوام از Ty دستور پخت کبّه رو یاد بگیرم (آخه باباش لبنانیه) و شاید هفته آینده اون رو هم به منو اضافه کنم...

دیشب Helen Mirren اومده بود اونجا! با شوهرش. البته چیزی نخوردن و فقط مشروب گرفتن و رفتن توی تئاتر. ولی خیلی باحال بود!!! 

۳ هفته دیگه مدرسه تموم می شه و دیگه کلاس نخواهم داشت. ولی همونطور که قبلا گفتم من نمی تونم مدرسه نرم! حالا دارم فکر می کن که دلم می خواد یه مدرک دیگه هم بگیرم. یه مدرک کاملا بی ربط! مثلا خبرنگاری! ۲ سال طول می کشه ولی باید جالب باشه. مخصوصا وقتی مدرسه سر کوچه هستش  حالا البته باید ببینم که می تونم توی برنامه ام این رو جا بدم یا نه...

الان ۱ هفته از رسیدن صنم می گذره. و هنوز وقتی در خونه رو باز می کنم و می بینمش ذوق می کنم! مخصوصا وقتی می بینم که عین وقتی که تهران بودیم همیشه یکی از ۳۵ تا کتاب پزشکی اش دستشه و داره وسط اتاق راه می ره و درس می خونه!!! (بله، صنم از روز دومی که اینجا بود درس خوندن رو شروع کرد) امروز قراره بعد از مدرسه با دانا و صنم بریم بیرون گردش.

دیروز عکس آخرین مهمونی رسید دستم. دوباره همه ی دوستان رو دیدم که داشتن بهم لبخند می زدن. و البته ۱-۲ تا صورت نا آشنا... و با اینکه هر دفعه این عکس ها رو می بینم غصه ام می گیره که دوستام رو ۱ ساله که ندیدم و دلم چقدر براشون تنگ شده، ولی یه عالمه هم خوشحال می شم که عکس ها رو می بینم.

شنبه صبح با مامان و علی و مریم و آذر و نگار و عماد، رفتیم هالیوود. آخه اونها از Las Vegas اومده بودن و تا حالا هالیوود رو ندیده بودن. من هم به خاطر اون چند روزی که برای اسکار رفته بودم، الان اون محله خاص رو مثل کف دستم بلدم  خلاصه که کلی گردش کردیم...

الان باید برم سر کلاس روانشناسی... من هنوز نفهمیدم که این درس چه ربطی به آشپزی داره!!!!