شب بزرگ

اوایل هفته گذشته بود که دوستم Ty (تای)، بهم گفت که یه کاری پیدا کرده برای ۱ شب برای ۱ مهمونی شام بپزه و می خواست ببینه من می تونم برم کمکش یا نه چون دست تنها نمی تونه. من هم برنامه ی کار خودم رو چک کردم و دیدم که شنبه شب نباید برم سر کار و در نتیجه بهش گفتم که می رم. وقتی ازش پرسیدم که چه خبره؟ گفت که یه شام برای ۲۰ نفر، ۵ وعده، و اسمش هم هست << شب بزرگ ـ>>.  

من شنبه صبح رفتم سر کار و بعد از ظهر که برگشتم، یه راست رفتم اونجایی که قرار بود مهمونی باشه. یه خونه ی بزرگ توی یکی از کوچه پس کوچه های بالای Pasadena. وقتی رسیدم داشتم دنبال در ورودی می گشتم که دیدم Ty از در پشتی اومد بیرون و من رو برد توی آشپزخونه. سریع دست به کار شدم چون بهم گفت که هنوز کلی کار مونده که باید انجام بشه. و اینکه یک کم برنامه شام عوض شده و به جای ۵ وعده شده ۷ تا! خلاصه بدو بدو شروع کردم به میگو پاک کردن و صدف باز کردن و ... هنوز ۱۰دقیقه نشده بود که میزبان ها اومدن توی آشپزخونه و Ty من رو معرفی کرد بهشون ( ۲ تا مرد نسبتا مسن). اونا بهمون گفتن که ۳ تا مهمون ناخونده هم داریم!

دیگه اگر بدونین من و تای با چه سرعتی شروع کردیم که اندازه ها رو دستکاری کنیم و همه چیز رو آماده کنیم. کم کم دوستای دیگه تای که گارسون های اون شب بودن پیداشون شد. خیلی از همه شون خوشم اومد، آدم های خوب و باحالی بودن. ساعت ۶ بود که مهمون ها پیداشون شد و ساعت ۷ سر میز نشسته بودن که شروع کنن. از ساعت ۷ تا ۱۱ شب ما داشتیم غذا سرو می کردیم!!!!!!!!!!!!! و اگر بدونین چه چیز هایی سرو کردیم! این Ty واقعا در عرصه آشپزی نابغه است!

وقتی آخرین وعده (دسر ) رو فرستادیم بیرون تقریبا ۲ تایی وسط آشپزخونه غش کردیم! ۵ دقیقه بعدش ریچارد که یکی از میزبان ها بود اومد تو و بهمون گفت که بریم بیرون چون همه مهمون ها می خوان که ما رو ببینن!!! رفتیم بیرون یک دفعه همه شروع کردن به دست زدن!!!!!!!! کلی بهمون تبریک گفتن که یکی از بهترین شام هایی بود که تا به حال خورده بودن!

وقتی برگشتیم توی آشپزخونه که شروع کنیم به جمع کردن جفتمون نیشمون تا بناگوش باز بود!!!

ولی این آخرش نبود. از همون اول که مهمون ها اومدن، Leslie که یکی از دوستای تای و گارسون بود بهمون گفت که ۲ تا هنرپیشه بین مهمون ها هستن :Bradley Whitford و Jane Kaczmarek . این ۲ که زن و شوهر هستن رو ما همه می شناختیم چون توی چند تا سریال بازی می کنن. ۵ دقیقه بعد از برگشتنمون توی آشپزخونه ۲ تاییشون اومدن توی آشپزخونه و با جفتمون دست دادن و شخصا ازمون تشکر کردن!!!! خیلی باحال بود!

بعد از اینکه ما آشپزخونه رو جمع کردیم و همه مهمون ها رفتن، میزبان ها اومدن توی آشپزخونه و کلی بهمون گفتن که چه قدر همه از کارمون خوششون اومده بود و چند تا شون کارت تای رو گرفتن تا برای مهمونی هاشون باهاش تماس بگیرن! بعد هم برای این که ازمون تشکر کنن ۲ تا بطری شراب باز کردن و برای همه مون ۱ لیوان ریختن. باید بگم شراب بسییییییییییییییییییار دلچسبی بود!   

امروز که بعد از ۳ روز امتحان دادن بالاخره من و تای وقت پیدا کردیم که بشینیم ۲ کلمه حرف بزنیم، بهم گفت که ریچارد بهش زنگ زده و گفته که چند نفر از کسایی که اون شب اونجا نبودن هم تعریف شام اون شب رو شنیدن! خودش هم ۲-۳ تا ایمیل گرفته از کسایی که کارتش رو گرفتن که ازش دوباره تشکر کرده بودن!

خیلی تجربه خوبی بود و خیلی شب عالیی بود. تقریبا در حد اسکار بود!!!!!!!!!!!!!!!!!  

آخرین هفته

سلام

این هفته آخرین هفته ی مدرسه هستش. در واقع آخرین هفته ی کلاس هام چون خود مدرسه که دست از سرم بر نمی داره به این آسونی ها!!!! هنوز تا اواخر تابستون باید برم مدرسه ولی دیگه کلاس ندارم...

حس عجیبیه. دفعه های قبلی که مدرسه تموم می شد همیشه بعدش قرار بود یه دوره ی دیگه شروع بشه: بعد دبیرستان رفتم دانشگاه، بعد از دانشگاه رفتم مدرسه آشپزی، ولی حالا باید درس رو بذارم کنار و برم رسما سر کار...

فردا اینجا روز مادره. دارم برای یکی از دوستام یه کیک شکلاتی می پزم. اسمش هست German chocolate cake که یه کیک ۲ طبقه شکلاتیه که خامه ی نارگیلی و گردو ی کاراملی داره! خود کیک الان حاضره، فقط مونده که خامه رو بهش بزنم و عصری ببرم تحویل بدم.

insomnia

به نظر شما چه دلیل منطقی وجود داره که من چند شبه که خوابم نمی بره؟!؟!؟ کسی که ۴:۳۰ صبح بیدار می شه و از ۶ صبح تا ۱۱ و بعضی روز ها تا ۲ سر کلاسه و بعد عصر رو هم می ره سر کار و وقتی بر می گرده از اونجا که خیلی عاشقه سریال های تلویزیونه تا ۱۱ شب داره سریال می بینه، چرا باید ۲ ساعت وسط خونه فدم بزنه و سر گیجه بگیره که شاید بتونه بخوابه؟؟؟؟