پاسپورت

سلام


یه مدتی بود که داشتم برنامه می ریختم که بیام ایران. یعنی الان بیام ایران، نه برای عید یا تابستون یا هر چیز دیگه. می خواستم الان که هوا سرد و برف میاد برم ایران. الان که کم کم هوا شروع می کنه به عوض شدن. الان که به فکر هیچ کس نمی رسه که من آب و هوای عالی اینجا رو ول کنم و برم ایران. و از همه مهم تر می خواستم الان برم که کسی ندونه دارم می رم  و یک دفعه جلوی خونه ی دوستان و آشناها سبز بشم ! ( آره نادر، می دونم این پست رو می خونی و کلی بهم می خندی، ولی می خواستم فردای روزی که رسیدم با جدیت بیام شرکت و به منشی تون که من رو نمی شناسه بگم  " لطفا به آقای مهندس نادر بگید خانم ساکاری اومدن دیدنشون!")

برنامه زیاد داشتم. برای دونه دونه دوستان همین طوری برنامه ریخته بودم.  ولی خوب به قول قدیمیا " قسمت نبود" که این برنامه ها انجام بشه! اول از همه این که من همه ی این برنامه ها رو ریخته بودم بر طبق اینکه کسی به من اینجا احتیاجی نداره. اقلا تا 26 ام. اما خیلی قشنگ بهم خبر دادن که برای 12 ام هم با من کار دارن. به غیر از اون، پاسپورت ایرانیم باطل شده و باید عوضش کنم. 


خلاصه که نشد. رفت تا عید!


همین

من برگشتم

سلام


ساعت 5 صبح و من 2-3 ساعتی هست که بیدارم. آخه در طول 3 ماه گذشته به عنوان "نانوا" توی یه هتل کار کردم و ساعت کارم 12 شب تا 9 صبح هست و خلاصه که شب و روزم کاملا بر عکسه! دیروز برای 11 برگشتم خونه و برای 2 خواب بودم. امروز تعطیلم و برای همینه که به جای اینکه الان در حال نون پختن باشم، اینجا نشستم و دارم تایپ می کنم. ( و یه نکته ی کوچولو اینکه با اینکه الان 1 ساله که اینجا چیزی ننوشتم و در واقع 1 ساله که فارسی تایپ نکردم، ولی هنوز فارسی تایپ کردن یادمه!)

بگذریم... همونطور که گفتم 1 ساله که اینجا چیزی ننوشتم. یعنی از خودم چیزی ننوشتم. اون 2 تا شعر حاصل ساعت ها بیکاری بود... ولی حالا برگشتم. باز دلم می خواد که بنویسم. از همه چیز و همه جا!

از خودم شروع کنم. این سال گذشته مخلوطی بود از بطالت و پر کاری! در عین حال که بیکار بودم ، کار می کردم. مثلا برای یه فستیوال غذا رفتم Monterey. یا برای 1 هفته توی یه استودیو برای مسئولان کمپانی NBC دسر سرو کردم. برای 1 ماه رفتم یه شهر دیگه و کمک کردم یه رستوران جدید باز بشه، و بعد، 1 ماه بعد دوباره 1 هفته رفتم پیششون تا کمکشون کنم. از اینجور کار های پراکنده. الان هم 3 ماهه که شبا توی هتل نون می پزم! حالا که فکرش رو می کنم میبینم که من در هر ساعتی از روز یا شب که می شه تا به حال کار کردم. حتی دوران مدرسه که TA بودم برای 4 صبح می رفتم در آشپزخونه رو باز می کردم و همه چیز رو آماده می کردم تا قبل از اینکه شاگرد ها بیان!

این از کار. از نظر بیکاری هم بد نبوده. اول از همه این که مهمون زیاد داشتم و این خودش خیلی خوبه. به غیر از اون چند باری رفتم طرف Davis و SanFrancisco پیش دوستان. کلی رستوران های جدید رو امتحان کردم و با آدم های جدید آشنا شدم. یکی از جالب ترینشون یه Chef فرانسوی-ژاپنی که توی Beverlyhills کار می کنه. یا اینکه شروع کردم تقویم روزانه Losangeles رو خوندن که هر وقت برنامه ی باحالی پیدا کنم برم شرکت کنم. همین باعث شد تابستون که مینا و لادن پیشم بودن بتونیم بریم Downtown و 1 ساعت توی خیابون برفصیم! یا اینکه یه بعد از ظهر برم Huntington Library و موسیقی سنتی چینی گوش بدم. 

این ها به کنار، 2 هفته دیگه این کار هتل رو هم تموم می کنم. هنوز برنامه ای برای بعدش ندارم.  ولی این رو می دونم که باید دنبال یه کار خوب بگردم. یه کاری که واقعا نظرم رو جلب کنه، نه یه کاری که فقط وقتم رو پر کنه. و یه چیز دیگه این که دوباره حال و هوای سفر زده به سرم و قبل از شروع هر کار جدیدی باید یه سفر خوب برم! ممکنه برای عید برم یه سر ایران. ممکنه که قبلش یه سر یرم Monterey. باید ببینم چی می شه...

امسال اسکار 26 فوریه است. این می شه 6امین سال. فکر می کنم توی تمام زندگیم به هیچی اینطور که به اسکار پایبندم، پابین نبودم! 


همین! 

IF

If

by e.e. cummings

If freckles were lovely, and day was night, And measles were nice and a lie warn't a lie, Life would be delight,-- But things couldn't go right For in such a sad plight I wouldn't be I. If earth was heaven and now was hence, And past was present, and false was true, There might be some sense But I'd be in suspense For on such a pretense You wouldn't be you. If fear was plucky, and globes were square, And dirt was cleanly and tears were glee Things would seem fair,-- Yet they'd all despair, For if here was there We wouldn't be we.